الهه ی الهام
انجمن ادبی

آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
ولی آیا تابحال شمرده ای ؟برای شروع بگذار از جایی دیگر شروع کنیم.
اول از همه بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی و بعد بشمار، تعداد لبخند هایی که بر لب مردمان نشاندی و سپس بشمار ، تعداد اشک هایی که بخاطر همدلی از سر شوق و غم ریختی ،و آخر سر، بشمار تعداد دست های نیازمندانی را که گرفتی و تعداد قدم هایی را که در کار خیر برداشتی ،و همه این ها را که بشماری ، تعداد لبخندهای " آن یگانه " بدست می آید.و تمام .حالا بگو جوجه هایت را شمرده ای...
برای شمردن جوجه های آخر پاییز فقط چند روز فرصت دارید!!



هدیه: محمد بوتیماز

شنبه 3 دی 1394برچسب:پاییز,جوجه,بوتیماز,الهه یالهام, :: 12:12 :: نويسنده : حسن سلمانی


« هفتاد و سومین نفر»

زنگ کلاس ها را زودتر ازموعد زده اند واین خیل پرشوردختر هاست که به سمت حیاط سرازیر می شود. آرام و روان پله هارا پایین می آیم گرچه ازین جمعیت عجول چندین بارتنه میخورم. نوای محزون نوحه گری مردی که ازبلند گوی خاک گرفته مدرسه پخش می شود، دلتنگی ام را رقیق ترمی کند. جز این صدا هیچ نمی شنوم.
وسط حیاط چند خیمه کوچک سفید وسبز برپا کرده اند. سفید وسبز ولی پراز قرمز. یادم می آید که همین ساعت پیش دخترکی که گویا دختر خانم مدیر بود رویشان را با گواش قرمزلکه می انداخت. زیرخیمه ها را خاک اره ریخته اند. فضای مجذوب کننده ایست. زمانش فرارسیده است. می خواهند خیمه هارا آتش بزنند، وبازجمعیت مشوش برسراینکه چه کسی آغازگر باشد. بالاخره زور یکی می چربد و در یک لحظه آتش ودود تمام صحنه را به کام میکشد. خیمه ها درحال سوختن اند وهمه ریخته اند وسط این آتش تا از پارچه ی خیمه های نیم سوخته برای خود تبرّک بردارند. چه تقلای نامفهومی!!!

کناری ایستاده ام. چه آسمان ابرآلودی! چه آتش سردی؟!!!

درچشم برهم زدنی پیکره ی خیمه ها متلاشی می شود. یک لحظه پیرزن خدمتکار مدرسه را می بینم که از آن طرف حیاط با گام های سنگین وسریع می آید وسط معرکه دخترها را کنار می زند و اززیر پایشان تکه پارچه ی سبزنیم سوزی را بیرون می کشد ومی رود، چشم هایش غمگین و نمناک...
جمعیت به همان سرعت گرد آمدن پراکنده می شود، حالا من می مانم و این کنج خلوت و سؤالی که از دل آشوبی اشباعم می کند:هیچ هفتاد و سومین نفری بین ما هست؟

مسعوده جمشیدی

سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:مسعوده,هفتاد و سه,الهه ی الهام,خیمه, :: 13:7 :: نويسنده : حسن سلمانی

 


«وداع باحبیبی عدل»

این روزها کمتر فرصت نوشتن می یابم یعنی آنچه می نویسم نه آن چیزی ست که زاده ذهن خودم وازجنس من باشد ،اما نیرویی که امروز مرا به سوی یار دیرینه ام-نوشتن-می کشاند حس عجیبی ست که دمی هم رهایم نمی کند،امروز دلم جور دیگری گرفته است،طعم دلتنگی ام انگارباهمیشه فرق دارد.

احساس مسافری را دارم که زیرآسمان ملتهب تنگ غروب، لحظه ای می ایستد، کوله بار تنهایی اش راروی دوشش جابه جا می کند وبرای آخرین بارنگاهش را به دردهکده ی پشت سرش وام می دهد. دهکده ای که خورشیدش اول هرمهر، طلوعی روشن داشت همان طلوع ممتدی که امروز به غروب می نشیند.

دهکده ی گذار کردنی من، زادگاه باورها وپرورشگاه اندیشه هایم ، مدرسه ام بود، حبیبی عدل، نامی که به تعداد طیف های رنگین کمان برایم معنادارد.

ازاول باری که از پله های سکویش بالا رفتم به اندازه روزهای عمریک کودک هفت ساله می گذرد وحالا که به پایان این راه رسیده ام ، بیش از پیش هرلحظه ازعمرکودک خاطره هایم را دوست می دارم. لحظه هایی، گاه دیرپا وناگذشتنی وگاه چنان که برق وباد، زود رفتنی پرازاحساس خوب! صاف کردن صف های مشوّش، ترس کودکانه از تاخیر و کسرنمره از انضباط، لرزش نامنظم خودکارروی برگه ی سفید امتحان، دلشوره های شیرین روزکارنامه گرفتن...

لحظه هایی پرازثانیه های آفتابی از گرمی تبسّم دوستان ناب. ثانیه هایی گاه آماس کرده از عطر مسیحایی خاک و منی که دوباره صدای مرتعش معلم را لابه لای ترنّم زلال باران گم می کردم.

حبیبی عدل، مدرسه خاطره های خیسم، دشمن امید های به خواب رفته ام، افق بخش دیده های کوچکم و گاه پناه بی پناهی هایم؛ به سان عادتی بود که از تکرار هر روزش تازگی ها می یافتم، وحالا که می دانم به زودی ترکش خواهم گفت، باز دیگر بار با دنیا غریبی می کنم و وهم هزار راه نارفته و هزار رنج ناکشیده ی پیش رو ناشکیبم می کند. گویی به برگ برگ درختانش، به وسعت عمودی آسمانش، و خلوت خاموش صبحگاهانش تعلق خاطر دارم، ودین دار تک تک آدم هایش هستم، آدم هایی که نوید بخش افق های تابناک برایم بودند وراه گشای بی راهه رفتن هایم. آدم هایی که بی آنکه شکسته بالی ام را به رویم آورند به من پرواز آموختند، ودر پهنه ی کوچک باغچه ی بی ثمر باورم ، دانه ی عشق و مهربانی کاشتند، که امروز دانه دانه جوانه می زنند تا فردا وفرداهای فردا نهال شوند، بار دهند وسفره گرسنگان امید وسایبان خستگان راه های نا تمام باشند.

حالاازصمیم قلب سپاسگزار هر باغبانم هستم و فقط امید دارم که توانسته باشم دانش آموز خوبی برای مدرسه ام بوده باشم ودر ذهن هر ذرّه از پیکرش یادی خوب از خود به یادگار گذاشته باشم . نمی دانم ، شاید همان دختری که نیمه های پاییز هشتاد وپنج، باد درسر پا به این دنیای پر جوش خروش گذاشته بود حالا در پایان بهار نود ودو با توشه ای مملو از علم وتجربه ، یاد وخاطره ، با این وادی آشنا وداع گوید، وشاید در روزگاری دور یا نزدیک ، آجرهای به ردیف نشسته ی روی دیوار رو بروی باغچه برای گنجشک های روی درخت، داستان دختری را بگویند که روزگاری با آن ها می زیسته، ازاینکه سنگ صبور غصه هایش و رفیق های خاموش دنیای تنهایی اش بودند بگویند واز این که چقدر آن هارا دوست می داشته که حتی شعر های همیشه ناتمامش را اول بار در گوش آن ها زمزمه می کرده ومشتاقانه برایشان از پیوند نازک میان باد و قاصدک می گفته و از عصمت دامان جاده های پا نخورده برفی وبرق نگاه پنجره های خیس چشم به هنگامه رسیدن پیغام آسمان به زمین...

وکاش بدانند او هرجا که باشد همچنان همیشه به یادشان خواهد بود و دوست شان خواهد داشت ،مگر این که نباشد...!

« ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من

ای حسرت روزهای شیرین در من

بی مهری انسان معاصر در توست

تنهایی انسان نخستین در من!»

مسعوده جمشیدی

شنبه 4 خرداد 1387برچسب:وداع,حبیبی عدل,مسعوده,الهه ی الهام, :: 8:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

 یک روز یه ترکه...


اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛

یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم



یه روز یه رشتیه..

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.



یه روز یه لره...

اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛

ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد



یه روز یه قزوینی یه...

به نام علامه دهخدا ؛

از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد



یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!!



و اینجوری شادیم

این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.

چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:محمد بوتیماز,یک روز, قزوینی, الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «سه درس از یک دیوانه»

 

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است. گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید:چه کسی هستی؟

عرض کرد: منم، شیخ جنید بغدادی.

فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟

عرض کرد: آری...

بهلول فرمود: طعام چگونه می خوری؟

عرض کرد: اول« بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم« بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می خواهی که مرشد خلق باشی؟ در صورتی که هنوز طعام خوردن را نمی دانی. سپس به راه خود رفت. مریدان گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید: چه کسی هستی؟

جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن نمی داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟

عرض کرد: آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی دانی. سپس برخاست و برفت. مریدان گفتند: یا شیخ دیدی که این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟

جنید گفت: مرا با او کار است. شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟

عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامهی خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول(علیه السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست که برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربةً ال الله مرا بیاموز.

بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها  که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً!

و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و گرنه هر عبارت که بگویی، آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری (دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار،...) نباشد!

 

هدیه: بهمن حشم فیروز- دبیر ادبیات چهاردانگه

یک شنبه 24 دی 1391برچسب:بهلول,بهمن حشم فیروز,جنید,حسن سلمانی, :: 15:1 :: نويسنده : حسن سلمانی

«یاقوت، بانوی سرخ پوش...»


آن‌هایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخ‌پوش اطراف میدان فردوسی را دیده‌اند. زنی بزک‌کرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکسته‌اش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تِل سر و بغچه‌ی همیشه‌دردستش و این اواخر روسری و عصایش.

تهرانی‌ها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سال‌ها ــ می‌گویند بیست سی سال ــ هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود. اگر این حرف راست باشد، من جزو آخرین کسانی بودم که او را دیده‌اند.

چنان به اطراف میدان نگاه می‌کرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه می‌رسد. بیش‌تر او را در ضلع شمال شرقی میدان، می‌دیدم. همان‌جایی که امروز پاساژی ساخته‌اند. به پایین میدان نگاه می‌کرد. همه می‌گفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخ‌پوش و خیابان‌نشین کرده بود. آدم‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کرد مگر یکی از آن‌ها همانی باشد که باید. گاهی که خسته می‌شد روی سکوی مغازه‌ها می‌نشست. مغازه‌دارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا  غذا می‌دادند. بعضی گفته‌اند رهگذران به او پول هم می‌دادند و من خود این را ندیدم، ولی می‌دیدم که گاهی لات‌ها و کودکان ولگرد و گدا سربه‌سرش می‌گذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان می‌رفت.

اسطوره‌ی تهران بود. سپانلو در منظومه‌ی «خانم زمان» او را به یاد تهران آورد:

«بدان سرخ‌پوشی بیندیش

که عمری مرتب به سروقت میعاد می‌رفت

و معشوق او را چنان کاشت

که اکنون درختی‌ست برگ و برش سرخ».

 

فیلمی درباره‌اش ساختند و گاهی هنوز از زبان پیرمردها و پیرزن‌ها حرف‌هایی می‌توان شنید،‌ ولی کمتر کسی با خود او حرف زده بود. بارها از کنارش گذشتم. با احترام و ترسی آمیخته. ولی خوب نگاهش می‌کردم. نگاهم می‌کرد. یقیناً پیرزنی که عمری به انتظار معشوقی ایستاده نگاه پسرکی برایش معنایی نداشت. گاهی، با همان اندیشه‌های نوجوانی، می‌خواستم با او حرف بزنم و به او بگویم: "خانم، من به عشق شما احترام می‌گزارم!" اما می‌ترسیدم رفتاری پشیمان‌کننده از او سر بزند.

آخرین باری که دیدمش سال‌های 60 یا 61 بود و گویا همان سال‌ها ناگهان یک روز دیگر نیامده بود و دیگر نیامد. «اسطوره‌ی تهران» گم شد و دیگر او را هیچ‌کس ندید...

سال‌هاست که از ناپدیدشدن او گذشته است. اما تهران او را فراموش نخواهد کرد. همان‌طور که دیگر اسطوره‌هایش را فراموش نمی‌کند. یاقوت، بانوی سرخ‌پوش تهران، اسطوره‌ی عشق و وفاداری است.بانوی سرخ‌پوش اسطوره‌ی عشق روزگار ما بود. مجنون‌بانویی که، از بخت بد، نظامی‌ای نبود تا در منظومه‌ای جاودانه‌اش کند.

اما در ایرانِ آینده‌، می‌توان یاقوت را بازشناخت. روزی که ایرانیان ایرانِ معتدلی داشته باشند، می‌توانیم او را باز پیدا کنیم. بالاخره این زن، هر که بود، اسم و شناسنامه و هویت حقیقی و بستگانی داشت. می‌توان روز تولدش را یافت و این روز را«روز عشق» نامید و در آن روز همه‌ی عاشقان با لباسی سرخ در میدان فردوسی جمع شوند و به یاد «یاقوت» و همه‌ی عاشقان گمنام و نامدار و به یاد معشوق خود و به حرمت خودِ‌ عشق گل سرخی بر گِردی میدان نثار کنند.

این سالم‌ترین اسطوره‌ای است که از دل همین مردم و کاملاً طبیعی ساخته شده است.

«روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد.

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت...

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم».

هدیه ی نیروانا جم

به الهه ی الهام و دوستان

 

یک شنبه 17 دی 1391برچسب:نیرواناجم,یاقوت,بانوی سرخپوش,الهه ی الهام, :: 15:52 :: نويسنده : حسن سلمانی

« فقر»

می خواهم بگویم

فقر همه جا سر می کشد...

فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست...

فقر، چیزی را« نداشتن» است، ولی آن چیز پول نیست...طلا و غذا نیست...

فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند...

فقر، تیغه های برنده ی ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خُرد می کند...

فقر، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند...

فقر، پوست موزی است که از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود...

فقر، همه جا سرک می کشد...

فقر، شب را « بی غذا» سر کردن نیست...

فقر، روز را « بی اندیشه» سر کردن است! 

دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «معرفی و مقایسه رباعی و دوبیتی»

 

الف)رباعی:

-         دارای چهار مصراع  هموزن است که مصراع سوم آن قافیه ندارد و بر وزن« لاحول ولا قوة الا بالله» می باشد.

-         پیام اصلی شاعر در مصراع آخر می آید و سه مصراع دیگر مقدمه اند.

-         اولین هجای رباعی در هرمصراع هجای بلند است(دارای سه واج).(__)

-         الگوی هجایی شامل:(صامت+مصوت+صامت)مثل:من:(م –َ ن)-(­­__)

-         رباعی قالبی است ایرانی و از زمان رودکی تا حال در شعر فارسی رواج داشته است.

-         درون مایه ی این نوع شعر بیشتر عشق، عرفان و فلسفه است.

-         رباعی از مناسب ترین قالب ها برای ثبت لحظه های زودگذر شاعرانه است.

-         معروفترین سرایندگان رباعی:

خیام نیشابوری- فریدالدین عطار- مولوی و بابا افضل کاشانی هستند.

چند نمونه برای قالب رباعی:

 

من درد تو را زدست آسان ندهم           

دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صدهزار درمان ندهم

***

برخیز بتا بیار بهر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زان پش که کوزه ها کنند از گل ما

***

خیام اگر زباده مستی خوش باش

با لاله رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت جهان همه نیستی است

انگار که نیستس، چو هستی خوش باش

***

این قافله ی عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد

***

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صدهزارسال از دل خاک

چون سبزه امید بردمیدن بودی!

 

ب)دوبیتی یا ترانه:

 

- مشتمل بر دو بیت است که گاه

- مصراع سوم آن قافیه ندارد.

-  وزن دوبیتی(مفاعیلن/ مفاعیلن/فعولن)         --u/---u/---u

- دوبیتی با هجای کوتاه می آید.(صامت+مصوت) آغاز می شود.

- دوبیتی رایج ترین قالب شعری در نزد روستاییان باذوق و خوش لهجه و قریحه است.

- درون مایه ی دوبیتی عارفانه و عاشقانه است.

- دوبیتی را در فارسی« ترانه» هم می گویند.

- معروفترین سرایندگان دوبیتی: باباطاهر همدانی و فایز دشتستانی هستند.

چند نمونه برای قالب دوبیتی:

 

اگر صد تیر ناز از دلبر آید

مکن باور که آن از دل برآید

پس از صد سال بعد از مرگ فایز

هنوز آواز دلبر دلبر آید

***

تو از من بی خبر من از تو بی تاب

نمی آیی مرا یک شب تو در خواب

یقین حال دل فایز ندانی

لب من تشنه و لعل تو سیراب

***

خوشا آنان که از تن جان ندانند

زجانان جان زجان جانان ندانند

به دردش خو کرن سالان و ماهان

به درد خویشتن درمان ندانند

***

غم عشقت بیابان پرورم کرد

هوای بخت بی بال و پرم کرد

به مو گفتی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

***

مکن کاری که بر پا سنگت آیو

جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه خوانان نامه خوانند

تو را از نامه خواندن ننگت آیو.

 

تهیه: بهمن حشم فیروز

کارشناس و دبیر ادبیات چهاردانگه

    

شنبه 27 آبان 1391برچسب:بهمن,حشم فیروز,دوبیتی,رباعی, :: 12:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«کازابلانکا»

 

کازابلانکا فوق العاده است.در این شکّی نیست!

کازابلانکا، قبل از این که عاشقانه باشد، اثری سیاسی است. فیلم لبریز از سیاست است. از محیط ناامن و غیر قابل اعتماد کازابلانکا، از نفع پرستی، و از ویزاهای خارجی و اجازه ی خروج و پول و نفوذ و قدرت گرفته تا تمام شدن یک عشق به خاطر سیاست.« اینگرید» سیاستمدارانه از« ریک» به سوی « ویکتور» می رود و ریک سیاستمدارانه، عشق خود را با رقیب روانه می کند.

وطن پرستی در کازابلانکا مشهود است. از سرودخوانی دست جمعی در کافه گرفته تا سکوت سروان کلانتری کازابلانکا در مقابل کشته شدن سرگرد آلمانی توسط ریک.

عشق در کازابلانکا ولی، ماندگار است.شاهکار است.اگر عشق نبود؛ اگر ریک عاشق نبود؛ هرگز به آن زن و مرد جوان کمک نمی کردتا از زندان(کازابلانکا) فرار کنند. اگر اینگرید واقعاً عاشق نبود، آیا دوباره به سمت ریک باز می گشت؟!

به هر حال ساخته شدن شاهکاری همچون کازابلانکا، آن هم در بحبوحه ی جنگ جهانی دوم، کاریست بس شگرف!

زهرا اروجلو

عضو انجمن ادبی الهه ی الهام

 

دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:کازابلانکا,ریک,زهرااروجلو, :: 15:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان